✍️ مهراب عالــیملاباجی نزدیکمان شد، سر به گوشمان چسباند و عارض شد:- اعلی حضرت فروغ السلطنه برای دست بوسی شرفیاب شده اند.غضبناک، سگرمه ها را در هم کشیدیم و گفتیم: مگر نگفتیم تا مهمان ها نرفتند، زن ها در انظار آفتابی نشوند.- تصدقتان گردم، غبار ملال بر خاطر مبارک آسای همایونی ننشانید. ما عارض شدیم اما فروغ السلطنه اصرار داشتند شما را ببینند. حتماً امر مهمی حادث شده.زلفهای بورش را شلال روی شانه ریخته بود. بر ابروها وسمه بست و سرخاب بر لب ها گذاشته بود. با تبختر شاهانه پا از شمس العماره بیرون گذاشت و برقع از صورت برداشت. نرمه بادی که بر عمارت بادگیر می وزید زیر زلفانش افتاد و هر تارش را به سمتی تاراند.بارها به این جماعت اناث فرمایش کرده بودیم ایامی که این چشم آبی های هیز شرفیاب می شوند رعایت کنید.حالا در همین ایام که سرکنسول اجنبی، تخت پوست افکنده، کنگر خورده و لنگر انداخته، این بزکچی بی پدر و مادر حرمسرا یک دم بی کار ننشسته و دم به دم بر زلف و آبروی زنان وسمه می بندد. این فروغ السلطنه هم که نه ملاحظه غرور مردانه ما را می کند و نه حیثیت تاج و تختمان را... بزک کرده آمده خودی به ما نشان دهد.حسابی دَمَق شدیم. رگ گردنمان به پهنای دیوارهای حرمخانه باد کرد. نهیب کشیدیم ضعیفه این چه وضعی است؟ قباحت دارد پیش چشم هیز اجنبی سکه یک پولمان می کنی.گره در ابروها انداخت، رو بر گرداند و با غیض گفت: ما زن هستیم نه ضعیفه. ضعیفه خودت و آن جد و آباد خاقان نام و خفقان مسلکتان هستید.صرامت شمشیر زبان فروغ السلطنه زیر خروارها خاک بر استخوان های پوسیده مان نشست و خواب خوش از چشمانمان پراند. چشم باز کردیم کاخ پر بود از دخترکان سر لخت که خشمگینانه به سنگ قبر ذات مبارک همایونی می نگریستند...
عیشمان بد جور طی محـــــراب قلم...
ادامه مطلبما را در سایت محـــــراب قلم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mehrab1364aali بازدید : 122 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 0:39